میگویند آن گاه که یوسف در زندان بود،
مردی به او گفت:
تو را دوست دارم.
یوسف گفت: ای جوانمرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟
از این دوستی مرا به بلا افکنی
و خود نیز بلا بینی!
پدرم یعقوب، مرا دوست داشت
و بر سر این دوستی،
او بیناییاش را از دست داد.
و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد
و به سرزنش مصریان دچار شد
و من مدتها زندانی شدم.
اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،
تا نه بلا بینی
و نه دردسر بیافرینی .
نظرات شما عزیزان:
|